شاید زندگی را باید از طفلی که از مدرسه بازمیگردد، یاد گرفت
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه برمی گردد.
تو بچگی یادت میاد چقدر راحت از هر چیزی کیف میکردیم؟
یه توپ پلاستیکی ساده، یه بستنی یخی ساده یا حتی بوی نارنگی توی زنگ تفریح، رویای شیرینی بودن و کافیمون بود.
بزرگتر که شدیم، به هوش که اومدیم، انگار شمایل زندگی عوض شد و روزگار برامون یه برنامه و رویه جدیتر و کج و پیچ نوشت و هر جا به هر زبونی گفتمانی ایجاد شد که: "کمتر بخند، یه سره کار کن، کمتر بازی کن!"
در کتاب "ماندن در وضعیت آخر" گفته شده کودک درون ما همون قسمتی از شخصیتمونه که خلاقیت، بازیگوشی و احساسات آزادمون رو زنده نگه میداره. اما چرا این بخش از ما گم میشه؟ چون جامعه گاهی به ما تذکر میده که جدیتر باشیم.
این تشرِ دوستانه مانع تفریح هایی شده که بازگو کردنشون، ممکنه آزادیِ پس از نشر رو نداشته باشن (:
کودک درون، همون ورژنِ خندون و بیخیال ماست که هنوز یه جایی تو وجودمون زندهست، فقط گاهی بهش اجازه نمیدیم که سر و کلهش پیدا شه. هیچوقت آنقدر بزرگ نشو که از ترسِ قضاوت نتونی با دیدن یک انیمیشن با صدای بلند بخندی، وسطی و لیلی بازی کنی یا قبل خواب رویا ببافی.
بزرگ شدن اجباری یک روایت ناسور و تلخه!
اما این متن قراره بهت بگه که ...
کودک ماندن یک انتخاب منسجم معنیدار و یک اندیشهی سترگ و گستردهست.
