رفتگران صفحه حوادث

چادرش را مرتب کرد. سطل زباله را سر کوچه گذاشت. خودش را جا گذاشت. روزنامهها میدانند...

میدونی چرا اینقدر خورشید می کشم؟ چون من بهترین سال های عمرم رو لرزیدم ...

چادرش را مرتب کرد. سطل زباله را سر کوچه گذاشت. خودش را جا گذاشت. روزنامهها میدانند...


زندگی شاید طفلیست که از مدرسه برمی گردد. تو بچگی یادت میاد چقدر راحت از هر چیزی کیف میکردیم؟ یه توپ پلاستیکی ساده، یه بستنی یخی ساده یا حتی بوی نارنگی توی زنگ تفریح، رویای شیرینی بودن و کافیمون بود. بزرگتر که شدیم...


کسی بر درختی درختسوز ایستاده بود، نگاهش به سمت انتهای دره ی تباهی می دوید.
کسی در دل شهری خاموش، بر خاکی انسانکُش ایستاده بود.
کبریتی در دست، و با چشمانش که در شعلهها خیره مانده بودند، آرام و بیصدا با زندگی وداع میگفت.
کسی بر لبهی پنجره ایستاده بود،
و با گله ای آمیخته با تحبیب، به سایه های لرزان زیر پایش ....


این قصه یه زنگ خطره!
هر لبخندی واقعی نیست،
هر حرفی حقیقت نداره.
این قصه از همون قایق کاغذی شروع شد؛
و به مقصدی که هیچوقت نبود، تموم شد ....
