مرنجان مرجان
من آنم که هر شب
با غزل آرام میگرفت
تو رفتی
شعرهایم شد خیس و پریشان
مرنجان مرجان
از چشمم اشکی لغزید
قصور دل من بود
همسفرت شدم
با لمحهای از نگاهت
فرجام قطبنما یخبستن شد
حوصلهی ساعتِ کودک مزاج سررفت
جانم شد ویران
مرنجان مرجان
گرمای دستت که من را یدک میکشید
دیگر به من اعتنا نکرد
نسیم زمهریر
تا استخوان پیشانیام پیچید
در کوی یادهای از یاد رفته
رد پای گذشته را بجوی
هنوز خاکسترش
در موزهی عبرت باقیمانده
مرنجان مرجان
اگر روزی دوباره برگشتی
به کوی سنگهای سرد
نپرسی یاد ما کردی ز نسیان
مرنجان مرجان
تو خود مستی
ولی گویی “چه شد احسان؟” به طعنه
در کوی سکوت و خزان
نه یادم میآوری
نه بهانهای
نه باران
مرنجان، مرنجان مرجان
احسان مژده
۹ خرداد ۱۴۰۴

گالیانو
یکشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۴