احسان مژده (مسیحا)

میدونی چرا اینقدر خورشید می کشم؟ چون من بهترین سال های عمرم رو لرزیدم ...

  • خانه
  • آرشیو مقالات
  • کتاب
  • ایمیل
  • نوشته برگزیده
  • نوشته پیشنهادی

مرنجان مرجان

من آنم که هر شب

با غزل آرام می‌گرفت

تو رفتی

شعرهایم شد خیس و پریشان

مرنجان مرجان

از چشمم اشکی لغزید

قصور دل من بود

همسفرت شدم

با لمحه‌ای از نگاهت

فرجام قطب‌نما یخ‌بستن شد

حوصله‌ی ساعتِ کودک مزاج سررفت

جانم شد ویران

مرنجان مرجان

گرمای دستت که من را یدک می‌کشید

دیگر به من اعتنا نکرد

نسیم زمهریر

تا استخوان پیشانی‌ام پیچید

در کوی یادهای از یاد رفته

رد پای گذشته را بجوی

هنوز خاکسترش

در موزه‌ی عبرت باقیمانده

مرنجان مرجان

اگر روزی دوباره برگشتی

به کوی سنگ‌های سرد

نپرسی یاد ما کردی ز نسیان

مرنجان مرجان

تو خود مستی

ولی گویی “چه شد احسان؟” به طعنه

در کوی سکوت و خزان

نه یادم می‌آوری

نه بهانه‌ای

نه باران

مرنجان، مرنجان مرجان

احسان مژده

۹ خرداد ۱۴۰۴

احسان مژده شعر گالیانو ادبیات فارسی
گالیانو
گالیانو یکشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۴

این حال های گذرنده که رنگ کلمات دارند و بی تابی آنها در نور سیاه واژه ها سرمایه ی ترحم و تاثر است، به غزل موسوم اند. عکسهای تازه در قابهای کهنه، شاید چشم نواز نباشد اما حقیقی اند. احوال روزگار ما همین بود! ببخشید اگر چنان در آیینه کلمات نگریستیم که نگاهمان خراشی شد بر گونه ی آن. خراشی شدیم بر گونه ی آیینه تا انکارمان نکنند. سرمایه ی ما همین احوال مچاله شده است، همین نگاه مغموم!

قالب طراحی شده توسط وبلاگ :: webloog