کاسه گدایی زیر ناودون آبرو

هیچ متکلمی، هیچ زبان آوری، نمیتونه ماجرای اون روز رو توصیف کنه آقای دکتر.
به متعالیترین شکل ممکن بگای سگ رفتم، بدون دشواری لفظی!
توی جامعه جنگزده، هیچ چیزی حساب کتاب عقلانی و علت معلولی، اصطلاحا دودوتا چهارتایی نداره.
به خاطر همین یاد رمان بادبادکباز افتادم.
ماجرایی که خالد حسینی توی خودش فرو میبرد
و با کلماتی حواسپرت و به شیوه یک گنگ خوابدیده بیان شد،
وخامت ترسهایی بود که کام همه رو تلخ و قدمها رو شمردهتر کرد—
و این پذیرش به باور نزدیکتر شد که ما نقش اول زندگی هیچکس نیستیم.
اما این رمان فقط روی بدن افغانستان تتو نشده، واسه جیبوتی که تازه روی نقشه پیداش کردیم هم نیست.
الان وسط ایران به شکل ترسخوردهای داره نفس میکشه.
توی انقلاب زن زندگی آزادی آدمایی که فقط خواستن یه ذره آزادی داشته باشن،
زیر دست و پای هماتاقی که سفره دل رو جلوش باز میکردن، له شد. (کارد بخوره به اون شکم)
اما پندی که به مخاطب میده اینه که وقتی چاکرم نوکرم شنید،
بهترین تجویز شاید این باشه که توی سه ثانیه دور خودش سیمان بکشه.
همون ترسی که نفس رو توی دل بادبادکباز خلط کرد—
و زندگی رو واسه حسن و پدرش علی تبدیل به شام آخری کرد که تابلوی نقاشیاش بفروش نرسید.
احسان مژده
۲۲ شهریور ۱۴۰۴
